داستان نوجوان | یک مشت ارزن، یک مشت گندم
  • کد مطالب: ۱۹۵۴۷۶
  • /
  • ۰۲ آذر‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۵:۲۷

داستان نوجوان | یک مشت ارزن، یک مشت گندم

خیلی‌ها وقتی گندم و خرده نان و خرده غذایی دارند، آن‌ها را برای پرنده‌ها می‌ریزند. شما تا به حال این کار را کرده‌اید؟

مرجان زارع - خیلی‌ها وقتی گندم و خرده نان و خرده غذایی دارند، آن‌ها را برای پرنده‌ها می‌ریزند. شما تابه‌حال این کار را کرده‌اید؟ فکر می‌کنید تا به حال چند پرنده را سیر کرده‌اید؟ پیرمرد هم به همین فکر کرد.

پیرمرد هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شد، به پارک نزدیک خانــه‌اش می‌رفــت و کمـــی نرمش می‌کرد. دکتر گفته بود نرمش برای سلامتی‌اش خوب است. پیرمرد هم حرف دکترها را خیلی خوب گوش می‌کرد.

او هر روز صبح گرم‌کن ورزشی می‌پوشید و می‌رفت ورزش کند. البته پیش از رفتن، یک مشت ارزن می‌ریخت توی یک جیبش و یک مشت گندم توی آن یکی جیبش.

نه، اشتباه نکنید! پیرمرد که پرنده نبود توی راه ارزن و گندم بخورد! او ارزن‌ها و گندم‌ها را با خودش به پارک می‌برد و کنار نیمکتی که همیشه روی آن می‌نشست و استراحت می‌کرد، دانه‌ها را برای پرنده‌ها می‌ریخت.

پرنده‌ها هم که به گندم‌ها و ارزن‌های خوش‌مزه‌ی پیرمرد عادت کرده بودند، با عجله می‌آمدند و مشغول خوردن می‌شدند: گنجشک و یا‌کریم و کبوتر و زاغ. همیشه دور و بر نیمکتی که پیرمرد روی آن می‌نشست، پر از پرنده‌های گرسنه می‌شد.

یک روز وقتی پیرمرد داشت ارزن و گندم‌ها را یک گوشه کنار نیمکت برای پرنده‌ها می‌ریخت، پیرمرد چاقی که همراه یک گروه پیرمرد مشغول نرمش بود، از راه رسید و گفت: «این چه کاری است می‌کنی؟ می‌دانی چه‌قدر پرنده‌ی گرسنه توی این شهر است؟

برای سیر کردن آن‌ها باید چند کامیون گندم با خودت بیاوری، نه یک مشت! با یک مشت گندم و ارزن تو که این همه پرنده‌ی گرسنه سیر نمی‌شوند!» پیرمرد تپل  این را گفت و نرمش‌کنان و قدم‌زنان همراه ورزشکاران دیگر دور شد.

پیر‌مرد چند لحظه به حرف‌های پیرمرد چاق فکر کرد. بعد بلند شد و دنبال گروه پیر‌مردها دوید و دوید تا خودش را به آن‌ها رساند و درحالی که نفس‌نفس می‌زد، پیرمرد تپل را صدا زد و گفت: «از من پرسیدی این چه کاری است که می‌کنم. می‌خواهم جوابت را بدهم.

درست است که این شهر پر از پرنده‌ی گرسنه است و من نمی‌توانم همه را سیر کنم، اما هر روز که از پارک به خانه می‌روم، خوش‌حالم که توانسته‌ام چند تا پرنده را سیر کنم، فقط چند تا.»

پیرمرد تپل  از حرفی که زده بود پشیمان شد. با خجالت سرش را پایین انداخت و همراه گروهش رفت. پیرمرد هم به خانه برگشت. صبح روز بعد، وقتی پیر‌مرد یک مشت گندم و یک مشت ارزن را توی جیبش ریخت، دوید و به پارک رفت.

همین که به نیمکت همیشگی‌اش رسید و خواست کنار نیمکت برای پرنده‌ها غذا بریزد، پیرمرد چاق را دید که روی نیمکت رو‌به‌رویی‌اش نشسته بود و داشت برای پرنده‌ها یک مشت گندم می‌ریخت. پیر‌مرد لبخندی زد.

بعد هم دور و برش را نگاه کرد. دور و برش پر از نیمکت‌هایی بود که پیرمرد‌های ورزشکار روی آن‌ها نشسته بودند و هرکدام یک مشت گندم و ارزن توی دست داشتند و برای پرنده‌های گرسنه غذا می‌ریختند.

پیرمرد لبخند‌زنان یک مشت گندم و ارزنش را مانند همیشه برای پرنده‌ها ریخت. دست‌به‌کمر ایستاد و داد زد: «خوب شد! امروز وقتی به خانه می‌رویم، همه خوشحالیم که چند تا از پرنده‌های گرسنه‌ی این پارک را سیر کرده‌ایم. حالا برویم نرمش کنیم!»

مرد تپل و بقیه‌ی پیر‌مرد‌ها لبخند‌زنان از روی نیمکت‌ها بلند شدند و همراه پیر‌مرد راه افتادند. کجا؟ خب رفتند نرمش کنند! دکتر گفته بود نرمش برای سلامتی پیر‌مرد‌ها خوب است!

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.